منتشر شدن Red Dead Redemption 2 درحالی که هشت سال از عرضۀ نسخه اول میگذشت، برای طرفدارهای این مجموعه اتفاق بزرگی بود؛ اما جنبههای حل نشدۀ باقی مانده از آن نسخه که سرنخ واضحی از شخصیت جان مارستون نداشتند، بهانهای شد تا به هشت سال پیش بازگردیم و تعدادی از تعابیر پنهان بازی Red Dead Redemption را حکایت کنیم تا ثابت کنیم چرا این وسترن اسپاگتی فراتر از هفتتیرکشی چند گاوچران است. در ادامه برای تجدید میعاد با افسانۀ جان مارستون، با واران گیم همراه باشید.
چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم؟
یکی از چیزهایی که سبب ازدیاد ارزش Red Dead Redemption میشود، مراحل فرعیاش است که برخلاف قاعدۀ مرسوم، تنها برای اتلاف وقت و توسری زدن به ساعات گیمپلی بازی در بطن اثر قرار نگرفتهاند. این خصیصۀ ذاتی راکاستار، که مراحل مفلوک توسعه را بهگونهای رقم میزند که گویی ابتدا جهانی ساخته شده، و سپس مراحل و شخصیتها در آن قرار گرفتهاند، باعث میشود تا از سادهترین شخصیتهای غیرقابل بازی هم که شده، نگذریم و متفقاً، آنچه که راکاستار بهطور مخفیانه برآن تأکیدات و ترسیمات فراوان دارد، همین سابپلاتها و داستانهای فرعی است که مهمترین حرفها را در بازیهایش میزنند. کمااینکه یک شخصیت فرعی بسیار مقدر و مؤثری وجود دارد در سری Grand Theft Auto که ناماش را «رادیو» گویند.
مانند مرحلهای که در آن، جان مارستون با مردی بیپیشینه و سبیلکلفت موسوم به «مرد عجیب/مرد مرموز» آشنا میشود که گویا از احوالات بیرونی و اسرار درونی او آگاهی و بر آینده و حالاش اشراف دارد و حتی چهرۀ آن دخترک معصومی که داچ روی قایق در بلکواتر کشت را میشناسد. از اینطور «سرخوشیهای رفتنی» در زندگی مارستون به کرّات پیش آمده بود؛ چه زمانی که ماجرای دزدی از قایق بلکواتر مطرح بود و بعد هم در کوهستانهای گریزلی، گرگها به قول آرتور مورگان، «مغزش را نوش جان کردند» و چه آنجایی که دیگر پس از سالها لاتیگری و هفتتیرکشی، میخواست بههمراه جیم میلتون برای همیشه چکمههایش را آویزان کند. بعد هم سروکله «ادگار راس» پیدا شد و آن ماجرای رستگاری در بلکواتر پیش آمد و به گروگان گرفته شدن «ابیگِیل» و «جک» که تا آن لحظه، حکم مقدسترین پارههای باقیمانده از زندگیاش را داشتند. یعنی شاید مارستون آنگونه که مورگان میگفت همیشه خوششانسی نمیآورد و گاهی هم چکمههایش لای بوتههای خشک و خشن مکزیک گیر میافتند.
این مرد عجیب یا «استرنجمَن» که بعدها یاد میگیرد نگرانی را کنار بگذارد، نمایهای است مرموزانه و سرسری از زندگی جان که با حرفهای بیسر و تهاش، مدام بر او زندگیاش را یادآور میشود. مثل زمانی که در آخرین ملاقات، خطاب به جان میگوید: «دوست دارم پسرم شبیه به تو باشد.» در حالی که ما میدانیم حتی شخص جان، چه با شرافت و چه بیشرافت، خودش را الگوی ایدهآل پسرش نمیداند و درعوض هم اَبیگِیل در سودای وکیل شدنش بهسر میبرد. مرثیهای برای یک رویا که با سکانس پایانی رد دد ردمپشن جملگی از بیخ و بن فرو میریزد و با تبدیل شدن جک به یک هفتتیکرشِ گاوچرانِ لهجهدار، آرزوهای ابیگیل هم در کنار او زیر آن درخت مشهور به خاک میروند.
مسئلهای که در Red Dead Redemption خیلی در ذوق آدم تحول میکند، این است که در آن بازی دیگر درباره اتومبیلدزدی، لاجرم یکی باید بیاید و دستش را بگذارد روی طنز و کمدی و حتی در بازی تلخ و بدمزهای مثل GTA IV، همیشه سروصدای بلند لیبرتیسیتی و نیویورک در گوش آدم رژه میرود و دیجِیهای رادیو بیستوچهارساعته صحبت میکنند. این برخلاف زاویه دید مغموم و افسرده بازیای مثل رد دد ردمپشن است که حتی بازگوییهای مارستون از حوادث خندهآور را با نوعی غم در چهره و بیاناش میرساند؛ چیزی که عمیقاً با دنیای ساکت بازی همآوایی دارد. مارستون مردی مذهبی نیست اما بههمان اندازه به سرنوشت اعتقاد دارد که یک مرد مذهبی باید؛ و این تعزیه برای نمایش دنیای رومانتیکی که در قرن نوزدهم، سرنوشت آدمها را بهدست گرفته با آن افکتهای تصویری و از قصد تغییر دادن کنتراست و نمای رنگها در بازی، خود در راویگری قصۀ جان شریک است.
آنچه که درباره دنیای «رد دد ردمپشن» گفته شد، سندش را تنها برای بلکواتر و نیوآستین نزدند. این همان چیزی است که در هر بازی از صانع این سری دیده میشود؛ که چگونه جایجای شهری مثل لوسسانتوس در «سان آندریاس» حتی به قدمت پلی استیشن 2، هر گوشهاش یک شناسنامه دارد و تاریخچه. اما ما در دنیای اتومبیلدزدی، یک جهان متراکمِ متخاصم و کوچک داشتیم که در عین کمحجمی، گویی بهمثابۀ عدد پی لامتناهی نمود و گستردگی فعالیتهایش در دل آدمی قند آب میکرد. در حالی که در جهان رد دد، ما دشتها و صحراهایی داریم که تا دوردستهایش را میتوان دید و ایالتهایش هرکدام از الف تا یاء را دربرمیگیرند، اما بازهم احساس تنگی نفس و ضیق هوا، دنیا را بهجانِ مارستون سیاه میکند و آدم سالم را مبتلا به آسم.
اگر قرار صانع اثر، بر این بود تا با این کار، فضای سرسختانۀ و غمآوری که از گذار دورانها و سرشتهای متلاقی در قرن نوزدهم پیش آمده بود را نشان دهد، باید گفت که این احساس فِسرده بودن و ماتمی که قلب بازیکن را (جیم میلتون) میگیرد، در تلفیقی روزگارپرور، نشانۀ برانگیخته شدن احساس واقعی بازیکن است از دیدن جهان رد دد. یعنی در پاسخ به این سوال که آیا دلتنگیها و دغدغههای انسان قرن نوزدهمی با انسان قرن بیست و یکمی چنین و چنان مطابقت دارد یا نه، میتوان احساس شهودیِ تماشای ماجرای وندرلیند و فرزندانش را پیش کشید و اینگونه نشان داد که آدمی همان است که بود و همان که بود، میماند.
مرد مرموز در گویشی دیگر خطاب به مارستون وقتی از او میپرسد: «تو را میشناسم؟» (که از قضای روزگار نام این سری مراحل فرعی بودند)، استرنجمَن به این اشاره میکند که او «اشخاص بسیار مهمتری» را نسبت به خودش فراموش کرده. شاید این قول مرد عجیب، تلنگری باشد بر ندانمکاریهای جان و پیشینۀ پرگناهاش که در آن اثری از خیر و یادآوری تدین نبود. باور به اینکه مارستون خود ندانسته در این وادی سِیر میکند، آنجا قوت میگیرد که در جواب به سوال بانی مکفارلن یعنی: «آیا تو انسانی مذهبی هستی آقای مارستون؟» اینطور جواب میدهد که: «نه به معنای حسی واقعی. بعضی وقتها به خودم میگویم که اتفاقات با دلیل رخ میدهند؛ مانند سرنوشتی که من را به اینجا آورد، ولی هیچکس جز من راهم را نمیسازد.» مسئله دیگر این است که مرد عجیب همیشه نگران ذات وجدانی جان است و دائماً او را در معرض آزمایشهای اخلاقی قرار میدهد.
مانند زمانی که او جان را به اتفاقاتی مثل خیانت و نیازمندی دیگران خبر میدهد که بر ماهیت متافیزیکیاش بیشتر تأکید میکند؛ مردی که از همسرش خسته شده بود و در سودای رهایی، به سالنی در محلۀ عیش و نوش دزدان مرسوم به Thieves’ Landing میرفت، تبدیل میشود به ابزار آزمایش جان برای برملا شدن حقیقت باطنیاش و تمایلاتی که نسبت به دنیا دارد. در این مرحلۀ فرعی، جان میتواند جلوی ارتکاب این خطا را توسط مرد بگیرد و یا میتواند بیخیال ماجرا شود و جالب اینجاست که حتی اگر مارستون کار شرافتمندانه را انجام دهد، باز هم مرد مرموز بهنیش و کنایه میگوید: «مارستون تو مردی هستی که به قداست ازدواج احترام میگذارد، اما بهسادگی و سهولت آب خوردن آدم میکُشی.»
در آخرین دیدار اما، که از کار سرنوشت دقیقاً مقرر میشود سر نبشقبر آیندۀ مارستون، در هر صورت مرد مرموز میگوید که دوست داشته پسرش شبیه جان باشد. این بیتفاوتی مرد مرموز شاید ریزنخی باشد از اینکه او درواقع شیطان است که تصمیم بر آزار وجدان مارستون گرفته یا اینکه مسئول ثبت اعمال اوست؛ چراکه وقتی جان دوباره از هویت او میپرسد، او اینچنین پاسخ میدهد: «من حسابدارم؛ البته به عبارتی… .»
از این دست داستانها در دنیای Red Dead Redemption فراواناند؛ مانند مردی که از شما میخواست برای همسرش گل بیاورید و بعد روحمان خبردار میشود که همسرش یک اسکلت پوسیده بوده. یا آن خانمی که در قبرستان منتظر همسرش نشسته و از جان میخواهد برود و او را پیدا کند و وقتی جان دربارهاش میپرسد، متوجه میشود که مرد مذکور بیش از 30 سال است که فوت شده؛ اما ماجرای مرد مرموز، بیشتر از آنجهت قابل توجه است که بار احساسیاش را منتقل میکند به قلب مخاطب و این مرموزیت را در جهان واقعی انعکاس میدهد. در جریان بازی، جان با هر سه کاراکتر مهم یک درگیری بزرگ، یعنی «ادگار راس»، «آلنده» و البته «رایِس» صحبت میکند و هر سه اصرار دارند که جان نمیتواند گذشتهاش را پاک کند.
کمااینکه پرترهای از مرد عجیب در اتاق خواب جان و ابیگیل در مزرعهشان، Beecher’s Hope وجود دارد که دلیل دیگری بر ناظر بودن مرد عجیب بر اعمال جان است و یادآوری نسیانی که بر آن دچار است. هرچند جان تنها کسی نیست که بهطرز ناخودآگاه یا خودآگاهی تصویر مرد عجیب را در اتاقاش گذاشته؛ اگر در بازی Red Dead Redemption 2 نیز جان از منزل رخصت گیرد و به شهر مُرده و بیمار آرمادیلو بیاید و مراجعه کند به فروشگاه اصلی شهر، کسی آنجا نیست جز «هِربرت موون» که صاحبمغازه است و او هم تصویری از استرنجمَن را در فروشگاهش نگه داشته. وقتی جان از او میپرسد که او کیست و هربرت موون به جادهخاکی میزند، جان در عبور از دیوار چهارم بهطرز دلهرهآوری میگوید: «چهرهاش برایم آشناست.»
و به حقیقت عشق بورزم
جان مارستون مردی نیست شایستۀ الگوبرداری و تقدیس که بتوان از روی جای کفشهایش نقشۀ راه منقش کرد ولی در وجناتش آنچه را میبینیم که میتوان آن را بخشِ خوب داچ نامید. اخلاقیات جان از آنجا که خودآگاهیاش مبنی بر خطاکار بودن، به او اجازه جناحافشانی و پر زدن کبوترگونه را نمیدهد، درست برخلاف داچ وندرلیند است که علیرغم تیراندازی به سمت زنان و کودکان، میخواهد رسم آزادگی در بلکواتر پیشه کند.
با این وجود، پس از آنکه Red Dead Redemption ما را چندین ساعت با مردی تنها میگذارد که حتی لطیفههایش بوی ماندگی و سرفههای کهنۀ دردآور از گناه میدهند، مشخص میشود که در بخش اختتامیه، این گاوچران جبّار و طعنهزن در سادهترین امورات زندگیاش مانده است. مثل شکستهای متوالی جان برای ارتباط برقرار کردن با جک یا ابیگیل که در بخش اختتیامه مشخص میشود. تا اینجا، داستان دربارۀ مردی بود که مدام میگفت «اسم من جان مارستون است و آمدهام تا بیل ویلیامسون و اسکوئلا را دستگیر کنم» و سپس با داچ ملاقات کنم درحالی که خودش را از بلندای کوه با نقشه میاندازد؛ اما بهمحض ورود جان به مزرعهشان، او دچار ضعف و تنزل شخصیتیای میشود که با خانوادهدار شدن سبب شکستنیشدن اوست.
حتی با وجود بانی مکفارلن، که مشخصاً به جان علاقهمند است، او مردی نیست که افسارش را ببازد و زانوهایش را خاکی کند و بانی هم اگرچه مرد مناسباش را در جای اشتباه یافته، اما دستش به خطا نمیرود. جان مارستون میتواند جلوی هرکه دوست دارد ادای لاتهای بیاعصاب را دربیاورد اما درآخر از ابیگیل مشتهای آبدار میخورد. این دیالکتیک درام-کمدی که در ماجرای عاشقانۀ این دو مشخص است، همیشۀ در آثار برجسته و زندگی واقعی نمود پیدا میکند. در اختتامیه ما بهجای ادا و اطوارهای همیشگی، دو انسان را میبینیم که دانسته از نواقص ذاتیشان بهعنوان انسان، تمام زورشان را میزنند که یکدیگر را دوست داشته باشند. حتی برخی از محبوبترین نواهای کانتری از لورتا لین و کانوی تویتی، مثل «خانم لویزیانایی، مردی از مسیسیپی» بر سختی و مشقتبار بودن راه عشق تأکید دارند.
احساس درماندگی در هکتار به هکتار نقشۀ نیوآستین و الیزابت غربی میچرخد و بر شانههای جان مارستون مینشیند. درماندگی از تغییر زمانه و ناتوانی جان در انجام هیچ و پوچی که از قداست اخلاق هم میگذرند. زندگی جان، بهعنوان مردی که لااقل تاحدودی خود را مجری صفات و خصائص اخلاقمدارانه میداند، طبق همان گفتۀ مرد مرموز، میسر میشود بر توضیح «تناقضی که راه میرود»؛ مراجعه شود به آن سخن مرد عجیب که چگونه جان به پشتیبانی امر عرفی و مقدس ازدواج احترامگذاران میرود و از این بابت خاطرش آسوده است، اما میان هفتتیرکشی و چاقوکشی بر سر خلقالله زیاد مطمئن نیست. البته باید توجه داشت که جان مارستون هم محصول و مولود همان محیطی است که زبالههایی مثل بیل ویلیامسون را تربیت کرده که سابقاً فقط روی صندلی مینشست و الآن مردم از ترسش برای دستشویی از او اجازه میگیرند.
با این حال، ممارستاش در امر بازگشت به حقیقت زندگی و یافتن معنی در سفر معناگرانۀ رد دد ردمپشن بسی جای تقدیر دارد. این رسم و زمانهای است که برخلاف حس و حال دیگر آثار همین صانعان، اگرچه هنوز چشمانش را بر زهرهای تلخناک روزگار نبسته، اما میان همانها میخواهد مراد و حقیقتی برای زندگی بیابد. در اینجا مارستون حقیقت زندگیاش را در فرصت دادن به جک و ابیگیل و عشق ابدی که در قلب سوختهاش برای خانواده نگه داشته بود مییابد؛ همانطور که پیش از او، آرتور مورگان در نجات جان و روشنگری برای او یافته بود.
با همۀ این نظریات، بازهم نمیتوان بهطور قطعی فهمید که سرنوشت جان چگونه به رستگاری ختم میشود. اگر بازیکن طریقت شرافتمندانه را انتخاب کرده باشد، بازهم میتوان افراد محلی زیادی را در الیزابت غربی یادآور شد که او بهقتل رسانده یا زمانی که در مکزیک بهسبک سرجیو لئونه، «برای یک مشت دلار» در هر دو طرف زمین بازی میکرد. شاید درانتها، مهمترین دلیل بودن جان، چشمانی است که گذار از یک دنیای سنتی و خاکخورده را به یک دنیای آجری و بتنی با تیر برق و اتومبیل دیده باشند.
تقابل سنت و مدرنیته
داچ وندرلیند هم بهانهها و فلسفهبافیهای خودش را برای بقا در غرب وحشی دارد. از تیپ و ظاهرش کاملاً آشکار است که مردی هست وفادار به سنتهای دیرینۀ غرب وحشی که در آن حکمفرماهایش گاوچرانها و یاغیان تا دندان مسلح هستند. اما لفظ «گاوچران» که روزی مردم در سودایش بهسر میبردند، اکنون لفظی است توهینآمیز که ابهت سابقاش را میان تبعۀ شهرنشین و حتی قریهنشین از دست داده. او آخرین زمامدار عصر خودش است که در سودای رسیدن به آزادگیهای پرندگان در میان باتلاق و لجنزار و بوتههای سبز درختی قایم شده و سر سرخپوستان را هم کلاه گذاشته. جالب اینکه در پایان، غرب وحشی بهدست کسی به قتل میرسد که زمانی به آن وفادار بود.
داچ میخواهد با دنیایی بسازد که دیگر نه او را میخواهد، نه او را دوست دارد و نه به او نیاز دارد. وجود بخش مکزیک در Red Dead Redemption، ماسوای افزودن ساعات گیمپلی، اشارهای است متجملانه به باوری عمومی در گذشته برای آمریکاییهایی که از تفرج پیشروی دلارگونه تمدن و زندگی شهری، یا از تشدد و صلابت خطایا و گناهانشان، برعکس امروز که سایۀ دیوار بلند بتنی از ترس ورود مکزیکیها بر آرزوهایشان کشیده شده، سعی در ورود بیهوا به مکزیک داشتند؛ به امید اینکه شاید آنجا بهدلیل عقبماندگی تجملیاش از پیشرفت و تمدن، بتوانند شروعی دوباره داشته باشند. «کورمک مککارتی» نویسندۀ قدیمی سهگانۀ مرز، با رمان «همۀ اسبهای زیبا» هم حکایت از پسری بهنام «جان» میکند که وقتی مزرعه آباء و اجدادیاش به فروش میرسد و میبیند در یکقدمی ورود به شهر است، از پذیرفتن آن سرباز میزند و بهدنبال دوستش به مکزیک میروند تا بلکه بهعنوان «گاوچران» کاری پیدا کنند.
اینکه درهای غرب وحشی بهروی گاوچرانهایی مثل داچ و بیل و حتی جان بسته شدند، چیزی نبود و نیست که وندرلیند نداند. داچ خود بهخوبی میداند که در حواشی و اطرافاش چه میگذرد ولی در پایان معتقد شده که بالاتر از سیاهی رنگی نیست. از طرفی مأموران فدرال مثل ادگار راس و میلتون، دیگر حسابی از صبرشان گذشته و توقع دارند که جان، وندرلیند را دیروز بهجای امروز بکشد. حتی در آن مکالمۀ دیالکتیک با تزهای ادگار راس و آنتیتزهای جان، که نمایشی است پایانی بر دو سوی ماجرای تمدن در مقیاسی کوچک، ادگار راس اقرار و اعتراف میکند که نقش «آدم بد» را بازی میکند؛ به این دلیل که او و میلتون مجاری قانون جدیدند و داچ وندرلیند اگر فرصتاش باشد، جسی جیمز.
اما با دیدن «لُندُن ریکِتس»، جان مارستون مثل جان گرودی در آن رمان، یادش میآید که مکزیک اگرچه آن ظواهر خامی از تماشای صحرای دستنخورده و خانههای خشتی را دارد، اما شخصیتش موجبات دیگری فراهم میآورد که باالکل در تضاد با باور هردو جان بوده. هیچکدام از آنها با رفتن به مکزیک به آدم ازنوساختهای تبدیل نشدند و اتفاقاً در آنجا ما دوباره آبراهام رایس را میبینیم که نام دختری که جاناش را برای او داد در عرض دو دقیقه از خاطرش میرود. همین سناریو در وسترن «بوچ کسیدی و ساندس کید»، که بهصراحت پایان بازی از آن برداشت شده، تکرار میشود. بوچ کسیدی مثل داچ از یک بندهخدای ثروتمندی که پولاش زیادی آمده قطاردزدی میکند و سپس مثل جان متخیل میشود که با رفتن به بولیوی میتواند برای همیشه گناهانش را بشوید.
این واقعیت لاجرم، یعنی ناگزیری مردان قدیم از تغییر یا مرگ و پایان دوران قدما، در نگاههای خفتۀ داچ در آن هفتتیرکشی در بانک و جملات وداع دیده میشود. راس از داچ بهعنوان یک رمانتیک در دنیای روبهتحول جدید یاد میکند که «دربارۀ گلها و پرندگان» شعر میگوید ولی زیادی شعر را کِش داده؛ و هنگام ملاقات با جان در آن هتل خالی از سکنه در نیمهشب، داچ با کشتن یک انسانشناس معتاد به مواد مخدر که روی سرخپوستان تحقیق میکند، بهدنبال علم انسانشناسی میگردد. حداقل در روزهای پایانی داچ میداند که تغییر روزگار حتمی است، بنابراین مسئله فقط این میشود که این روزگار چهطور تغییر میکند.
و اینگونه بود که یاد گرفتم نگرانی را کنار گذاشته و به حقیقت عشق بورزم.
در دورانی که هنوز اسب و قاطر سریعتر از یک اتومبیل 16 کیلومتر بر ساعتی حرکت میکردند، زور بازوی این تجدد و چرخ روزگار میفرمود که الاً و بلاً جان بهعنوان آخرین نفسهای یک سبک زندگی سوار آن شود و آن مکالمۀ بزرگ میان نماد تجدد و نماد تقدم بهمثابۀ مرثیهای برای تمام شدن وقت گاوچرانها شکل بگیرد. این مرحله را میتوان مهمترین و قاطعترین قسمت رد دد ردمپشن دانست که از قضای روزگار با نام Bear One Another’s Burdens شناخته میشود؛ جایی که بازی هرچه را دارد رو میکند و بالاخره Red Dead Redemption به نقطۀ اوج محتوایی و رواییاش پس از بخش متکلفانۀ مکزیک میرسد. همین یک مسئله، که بازیکن (در دنیای رد دد، جان مارستون) مجبور میشود با پا گذاشتن در اتومبیل، پا در تمدن جدید بگذارد خود ظهور این حکمت است که دیگر همه چیز تا این لحظه تمام شده و از آن فراری نیست؛ خورشید از افق جدیدی طلوع میکند.
داچ وندرلیند هم در آن ملاقات وداع و خداحافظی، مدام در سخنان تصادفیاش جملاتی مانند «تو نمیتوانی آنچه را که هستی یا گذشته را عوض کنی» و درنهایت، تمام اهتماماش را بر این میگذارد که بگوید: «ما همیشه نمیتوانیم با طبیعت بجنگیم جان؛ ما نمیتوانیم با تغییر مبارزه کنیم، ما نمیتوانیم با جاذبه بجنگیم. تمام زندگیام در حال جنگیدن بودم اما نمیتوانم از آن دست بکشم؛ چراکه این طبیعت من است.» بدین صورت، زمانه تغییر میکند و داچ متوجه میشود که زمانه هم قِسمی از طبیعت است. مبارزۀ داچ و جان بالاخره بالا گرفته تا فرجام، مارستون خود را در حالی میبیند که روی داچ هفتتیر کشیده و داچ هم در لبۀ پرتگاهی ایستاده است. داچ در حالیکه میگوید آنها دوباره هیولای جدیدی برای شکست دادن پیدا میکنند، خود را از پرتگاه پرتاب کرده و دوران پادشاهی تفکر سنتیاش و اتوپیای وحشی او هم همزمان با وی سقوط کرده و همگی از بین میروند.
جان هم نمیتواند با زمانه و طبیعت بجنگد و وقتی طبیعت زندگی در قرن بیستم دچار استحاله و مسخ شدن توسط مدرنیته شده، جان با آنکه میداند پشت دربهای اصطبل جماعتی بهقیاس یک لشکر برایش تفنگ کشیدهاند، در همان جایی قرار میگیرد که داچ زمانی حاضر بود، و درب را باز میکند و غرب وحشی سنتی به کام مرگ فرو میرود و عصر مدرن ایالات متحده متولد میشود.
یادداشت نگارنده: این مطلب ادای احترامی است به برخی نوشتههای قدیمی واران گیم و با احترام تقدیم میشود به Punished Snake و تاریخی که از این وبسایت کهنهکار برای آموزش و یادگیری از بازیهای ویدیویی به یاد مانده است.