«جوئل» در فراسوی چهرۀ بیعاطفهاش، یک مرد از درون شکسته است که روی تکۀهای باقیمانده از قلبش راه میرود. اما بهراستی چه چیزی باعث تغییر این رویه در او شد؟
وقتی در شبانگاه مردانی که برای تکدخترشان نجاری میکنند تا خرج خانوادۀ دونفره را بدهند، آن حادثهای که نباید میافتاد افتاد، نشانههای نیمچه واقعگرایانهی آخرین ماسبق از داستان آدمیان در یک حکایت زامبینما مشخص شدند. جوئل مرد جوانی بود که یکشبه 20 سال به عمرش اضافه کرد و پس از آن دیگر هرچقدر دکمۀ L1 را فشار میدادی سریع حرکت نمیکرد.
فصل اول: تابستان
___________________________________
من اولین غبار روی قلبام. من اولین ساعی بیساعت و ثانیه و سالام که از خودش فرار میکند.
___________________________________
در تابستان از آنجا که همهی بچهمحلها مشغول بازی کردن جیتیای آنلاین با ایکسباکس جدیدشان هستند، تنهایی موج میزند و هرآنقدر که این موضوع را انکار کنیم، بازهم وقتی در اوجِ حوالی ظهر، بهطلب پدر و مادر راهی نزدیکترین سوپرمارکت میشویم. میتوان خیابانهای خالی از دوست را دید که چه زمانی گذشته و چه روزهایی میآیند و میروند و دیگر برنمیگردند. اینکه قبل از پایان خرداد، فکر میکردی با تمام شدن مدرسه، خوشگذارترین و جمیلترین ایامِ خوش به سنای زبانات میآیند و میتوانی از ته دل مسرور و مفروح باشی؛ غافل از آنکه هر سال وقتی در سفیدِ زنگزده مدرسه را میبندند، تازه انزوا و بیکسی شروع میشود و خورشیدِ گرم اگرچه دیگر بر پشت گردنِ آفتابسوختهات نمیزند، اما خوشمیداند چطور بر قلب خامِ پختهنشدهی نوجوانی بزند.
و اینگونه بود که فهمیدی تابستان آنچه که تصور میکردی نبود و آخرسر تابستان توزرد از آب درآمد و به درد و دلهای کودک-مردانگیات گوش نداد. در عوض، آنچه که داد، شبهای بلاتکلیفی و حیرانی بودند در مپهای خالی و بیصدای «رینبو سیکس سیج» که هنوز هم یادآور تاریکترین درازگودالهای مفلوکانۀ پسرانی است که از حقیقت تلخ «مرد شدن» بهکمک تیراندازی و هدشات گرفتن فرار میکنند.
اینگونه بود که The Last of Us تو را با ذات واقعی ویدیوگیم بهعنوان مدیومهای قصهگوی علاقهمند به اشتراک عشق و محبت آشنا کرد و از آن روزی که «مقالۀ دربارۀ الی» را نوشتی تاکنون، هنوز همان حسی که در آن سالها داشتی و اولینبار دیدی زنده است و همراهات همهجا میآید؛ حتی آنجا که در پاساژهای خالی از غریبهها برای گذر زمان و صبر کردن قدم میزدی تا کار بقیه تمام شود و برای بار بیستم بازی «مورتال کامبت: راهبان شائولین» را با هزار اصرار و التماس بخری و به کسی که فکر میکردی خواهرت است نشان بدهی و حتی آنجا که با خودت فکر کردی بالاخره روزی نوبتات هم میشود و شاید میان اینهمه اسباببازیهای پلاستیکی حیوانات، یکی هم برای تو باشد و نبود. هرچند تو را ترسی نبود؛ چون تا جایی که یادت میآید از همان ابتدا در ترس بهدنیا آمدی و فکر نمیکنی که هیچگاه تمامی داشته باشد. میترسیدی از اینکه در همانجایی قدم بگذاری که جوئل در آن قدم گذاشت. شاید حتی در همان بیمارستان.. در همان راهروی عریضی که از شدت دلهرهات تنگ و بینفس شده بود و شاید در همان روزی که شب بود.
فصل دوم: پاییز
___________________________________
مرد من قلبی دارد.. مثل صخرههای سنگی در دریا.
___________________________________
پاییز که شد، فهمیدی که تابستان چقدر زود تمام میشود. جوئل هم فهمید؛ تابستان در یک چشم بههمزدن گذشت و وقت ملاقات با سرنوشت دردآور «تس» رسید. پس از ماجرای «آن شب» و یتیم شدنِ وارونهی جوئل، تس تنها کسی بود که میتوانست کاری کند جوئل از آن مواضع غیرانسانی و غیراحساسی و خشک و سرسختانه و دفاعیاش کنار بیاید و کهنه دستش بگیرد تا صورت خونی تس را پاک کند. احتمالاً اگر کسی او را در جمع عموم میدید که اینگونه برای کسی ارزش قائل است حکم رسوایی بزرگاش را داشت. او مردی بود که با التزام به بیالتزامی به مهر و صداقت و راستی میان همقطاراناش در بخش قرنطینه شهیر شده بود و به همین شکل بود که توانست 20 سال در جهنمی مثل بوستون که روی زمین است دوام بیاورد. بوستون در قرنطینه است و قلب جوئل هم همینطور.. .
و اما بدبینی او نسبت به آدمیت تاوانی است که در ازای علاقهی جنس بشر به درگیری و تنازع باید پرداخت و از همان طرف که بشر در حال مبارزه با یک اپیدمی قارچی قاتل است که در مغز همه رشد میکند به جز حیوانات، «فایرفلایز» را میبینیم که با وجود اوضاع نامناسب روی زمین ناگهان به بخش قرنطینه حمله میکند و اینوسط جوئل و تس طوری راه میروند که انگار این اتفاق هرروز میافتد. نمیشود با این شرایط کسی مثل جوئل را مقصر دانست که بهطرز غریبی خیال برش داشته که میتواند در زندگی فقط به «بقا» فکر کند. اگر اینطور بود دیگر ما شاهد علاقهاش به تس -حتی بهصورت زیرلفظی- نبودیم. تس تنها کسی بود که میتوانست کاری کند جوئل دوباره پدرش، آدم را بهیاد بیاورد و فکر نکند که میمونی بیش نبوده که با موز خوردن مرد شده تا بعدها برای رفتارهای غلطش توجیهات علمی بیاورد.
او میدانست که حتی اگر باران پاییزی ببارد، بازهم گناهاناش شسته نمیشوند و سنگینی شانههایش را میتوان حتی از طرز ایستادن و راه رفتناش نظاره کرد. همانطور که وقتی رانندهتاکسی از «بوچ» پرسید که کشتن یک انسانِ همنوع چه حسی دارد، او جواب داد: «هیچی.» و همین احساس خاصی نداشتن خود بزرگترین عذاب وجدان ممکن است که پس از کشتن از روی قصد سراغاش میآید. خیلی کار میبرد اگر قرار باشد این درد ابدیِ «بیاحساس» بودن را از خود جدا کرد و کمااینکه به هنگامهی مرگ تس، زمانی که جوئل متوجه شد تس توسط یکی از همین آلودهشدهها زخمی شده و بهزودی به سرنوشتشان دچار میشود، واکنشاش یک پوزخند خشک و خالی بود که از دردِ بیحس شدن روح است. مثل کسی که آنقدر خطایا و لکههای تیرهی سرکشی را تکرار کرده که دیگر نمیتواند حس کند کارش صواب است یا ثواب.
احتمالاً بعد از وفات تس، جوئل با خودش قرار گذاشت که این «آخرین تمنا و آرزو» را برای تنها همدم غریبیاش در این 20 سال برآورده کند و بعد هم شاید همان زندگی گنگستریاش را با امثال رابرت بزدل و رفقایش ادامه دهد و شاید کلاً همانجا نقطه را سر خط بگذارد. بههرحال مردانگی و اندک شرافتی که فقط برای نزدیکاناش نگه داشته بود به او اجازه نداد که وصیت پایانی تس را مبنی بر رساندن «الی» نادیده بگیرد. در اینجا تنها چیزی که به ذهن میرسد آگاهی تس از احتمال محبتی است که جوئل و الی از همان لحظۀ دیدار برای یکدیگر نگاه داشته بودند و هدف غایی تس از اصرار بر رساندن الی دادن یک فرصت دیگر به جوئل بود؛ برای اینکه دوباره احساس کند و دوباره دوست داشته باشد و دوست داشته شود. این بزرگترین و مهمترین هدیهی رومانتیکی بود که از کسی مثل تس با آن وجنات روستایی و بچهمزرعهای برمیآمد.
اگر جوئل ریشه در خاک گذاشته بود و مدتها سند مالکیت دلش را ابطال، پس نمیتوانستیم آنجا که برای اولینبار کلمهی «مواظب باش» را میشنویم، به یک تفاوت ریز در دیالوگها فکر نکنیم. اگرچه کلمهی سادهای مثل مواظب باش در نگاه اول یک سخن بسیار عادی است که از دهان هر انسانی خارج میشود، اما برای جوئل یک دستاورد بزرگ است. یعنی چه مواظب خودت باش؟ لاجرم نمیشود همینطوری این را گفت و راه را کج کرد. زمانی که آسانسور هتل خراب شد و پیرمرد از ارتفاع بلندی افتاد در زیر زمین هتلی در پیتسبورگ، اولیننفری که واقعاً از ته دل این جمله را گفت الی بود.
حتی دیدن سم و هنری، که برادرانی بودند مشخصاً با مهر و علاقه نسبت به یکدیگر، جوئل نمیتواند با «بحران اعتماد» کنار بیاید و سابقۀ روانیاش مبنی بر ترک شدن و ترس از ترک شدن بهقیاس هیولایی است که در کمدها میخوابد. تا زمان رسیدن به محل استقرار «تامی»، هیچگاه صحبتی جدی میان جوئل و الی دربارۀ ضعفها و ناامنیهای روانیشان رخ نداده بود و برای اولین بار، جوئل زمانی بهخودش میآید که پس از در میان گذاشتن پیشنهاد بردن الی به بیمارستان فایرفلایز، به الی برمیخورد و قهر میکند که چگونه جوئل مثل تفنگی دستهدوم میخواهد او را بسپارد دست مردی که نمیشناسد. در اینجا مشخص است که الی حساب دیگری برای جوئل باز کرده و کاملاً او را از مردی که تابهحال برایش لطیفههای بیمزۀ خندهبازاری نگفته و سوتهای نافرجام نزده جدا میکند و تازه مکالمۀ واقعی میان آن دو شکل میگیرد:
غرور گاوچرانی جوئل، عمیقاً به او اجازه ابراز صریح احوال دلش را نمیداد و برایش مهم نبود که کارش خطا شناخته شود و نای عزاداری برای مرگ عزیزش را هم نداشت. میگویند وقتی زیاد با حیوانات مزرعه وقت بگذرانی حتی کنار عزیزانت هم تنها میشوی و آخر سر کار به جایی میکشد که با گاو و گوسفند و اسب بیشتر از خانوادۀ خودت وقت گذرانده باشی. شاید در ابتدا مجال سخن گفتن درباره چیزها میان الی و جوئل بههمین سبب پیش نیامده بود و ترس دوبارۀ جوئل از پدیدار شدن یک تس دیگر بههمراه یک دختر دیگر بهشدت آزار دهنده مینمود. از این رو هنرمندیاش ذاتاً زمانی مشخص میشود که بهزور سعی دارد به لطیفههای الی که از شدت بیمزه بود و مسخرگی خندهدار شدهاند فقط لبخند نزند و در مقابل ادا و اطوارهای کاملاً دخترانه و بچهگانهای که حتی برای سنگدلترین آدم روی زمین یادآور حداقل یک کودک نزدیک در خانواده است، اینچین دوام بیاورد و یاد عزیز و بچۀ خودش نیفتد.
فصل سوم: زمستان
___________________________________
ای دیر بهدست آمده چرا آهنگ به جان من دلسوخته کردی و آتش زدی اندر من و چون دود برفتی؟
___________________________________
زمستان سرد است؛ مثل وقتی که دیر کردهای و باید همۀ مسیر را بدوی و باد سرد میآید درون ریههایت و ششهایت یخ میزنند و میسوزند. فهمیدی که زمستان مال تو نیست ولی در بیرحمیاش گرمایی وجود دارد که حتی در ظهر جنوب و انعکاس خورشید در آب و شن ساحلی که میان انگشتان پاهایت میچسبند هم دیده نمیشود. اولین مسئلهای که در زمستان یاد گرفتی این بود که برخلاف دیگر فصلها، در آن نمیشود دوید و باید آرام قدم زد.
در پایان پاییز، با پخش شدن سکانسی بهنام خداحافظ برادر کوچولو که نام واقعیاش انتخاب (The Choice) است، تمامی سرنوشت و شاعرانگی تصمیمات جوئل برملا میشود که به چه طریقی برای اولینبار خودش را کنار میگذارد و پس از 20 سال، میگوید: «دیگر تصمیمام را گرفتم.» در ابتدا ممکن است منظور از «انتخاب» اینچنین برداشت شود که جوئل میان بردن الی به بیمارستان فایرفلایها و تسلیم او به تامی، گزینۀ اول را انتخاب کرده اما حقیقت بزرگتر جوئل را به میان برملا کردن ترسها و شکستهایش و احساساش نسبت به الی و یا پنهان کردن و خفه کردنشان و بازگشتن به زندگی سابقِ مبتنی بر بقا و منطق قرار میداد. در آن تصویرسازی در نزدیکی غروب، که عمداً با فضاسازی رومانتیکِ «ساعت طلایی» آغشته شده تا نشان دهد این تصمیم جوئل یک تصمیم کاملاً برآمده از قلب و احساس است و مخالف روند سابق، کلمۀ «انتخاب» اشاره به دو سبک زندگی متفاوت دارد.
پس از آن، چندی نمیگذرد که بازی سریعاً و با عجله شما را با عاقبت این انتخاب روبهرو میکند و بی رفت و برگشت این اعلامیۀ صادره را که جوئل از روی احساس و نه منطق تصمیم گرفت به دنبال یک شایعه (ماندن فایرفلایها پس از سالها در کمپ دانشگاه) بدود و بههمین دلیل هم روی آن میلۀ آهنی تیز افتاد و سرتاسر بدنش سوراخ و خونین شد. در آن لحظه رسماً اوصاف و اخلاقیات زمستان شروع میشود و الی را بهعنوان یک دختربچه میفرستد در یک کورۀ سردی که از شدت سرمایش باعث سوختگی درجهسه میشود. آنچه که بیشتر از همه دل آدم را میسوزاند این بود که جوئل تازه پس از ورود به دانشگاه، مشخصاً تصمیماش را مبنی بر نگه داشتن الی و ابراز علاقهاش گرفته بود و دیگر جواب همۀ سوالاتش را میداد و دربارۀ همسر سابق و زندگی گذشته کلی با یکدیگر صحبت میکردند و اسم اسبی که تامی به آنها داده بود را به یک لطیفۀ بیمزۀ دیگر تبدیل کرده بودند.
وقتی زمان درسپسدادن شد، کسی نمیتوانست به نمرۀ الی در پیاده کردن همۀ آن تکنیکها و افعال و خوی نترس و بیاعصاب جوئل برای در نظر گرفتن بدترین احتمال ممکن در بهترین شرایط ایرادی بگیرد. در رفتار با «دیویدِ کودکآزار» هم بههمین نحو میتوان دید که انگار لحظهلحظه آن مدت فقط در ذهن الی یکنفر میگذرد حتی اگر بازی او را نشان ندهد. در این مرحله دیگر مشخص است که هرکدام برای دیگری چه معنیای دارند و همانطور که جوئل به قولاش نسبت به تس عمل کرد و الی را تنها نگذاشت تا با بزرگترین ترسش روبهرو شود، الی هم او را به حال خودش واگذار نکرد. کشیدن جوئل روی یک تُشَکِ خواب با اسب یکی از احمقانهترین کارهاست برای کسی که میخواهد زنده بماند؛ اما مشخص است که الی نمیخواست تنها زنده بماند.
در تقلا برای انتخاب میان یک زندگیِ بدون وابستگی عاطفی به انسانی دیگر، و یک زندگی خودساختۀ منزوی، جوئل انتخاب کرد که در ازای یافتن دوبارۀ مهمترین گمشدهاش یکبار دیگر برای خانوادهدار و اهلی شدن خودش را پیش بکشد و ضعفهایش برملا شوند. مگر غیر این است که با دوست داشتن و دوست داشته شدن، آدمی چیزهای عزیزش را وسط میگذارد به امید اینکه عزیز کسی باشد؟ عاقبت مسئلۀ جالبی که اینوسط بر «ریسک» بزرگ جوئل و الی برای دوست داشتن در اینچنین دنیایی میافزاید و بر صداقت محبت میانشان تأکید میکند، این است که هردوی آنها برای دوست داشتن باقی، بدون پشیمانی تا دروازههای خانۀ «گریم ریپر» و رخصت گرفتن از ملکالموت رفتند و همۀ اینها اتفاق نمیافتادند اگر جوئل آن تصمیمِ مصمم را نمیگرفت.
به هر شکل جوئل آن تصمیم را در آن بعدالظهر آوریل گرفت و الی بهدست دیویدِ دیوانۀ آدمخوار افتاد که دنبال یک «حیوان خانگی» جدید است و در کشمکش هیاهو رستوران آتش میگیرد، جوئل از خواب برمیخیزد و هرکه دستش میرسد را به زمین گرم مینشاند. دیوید به مرگی که مستحق و برازندهاش بود میرسد و گرمترین آغوش بابا و دختری در سردترین روز زمستان برای همیشه روی آن «انتخاب» جوئل برای تغییر به سوی دوباره پدر شدن مهر و امضایی جاودانه میزند.
فصل چهارم: درباره جوئل (بهار)
___________________________________
و نگاهت.. و نگاهت مثل یک شمشیر در چشمانم فرو میرود
یک رز برای عشق گریه میکند
و پروانهای اشکهایش را پاک میکند
کلی پرواز؛ اینهمه پرواز دیگر خستهاش کرده
در آن بعدالظهر آوریل، به تو گفتم: «با من بیا»
و تو نخواستی که بیایی.. و تو نخواستی که بیایی
___________________________________
بهار تو را یاد لطیفها و لطیفهها و باوفاهایی میاندازد که زودتر از اینکه بیایند، میروند و تا میخواهی بیایی و بهار را دستی بگیری، مثل برگ نارنجی از دستانت لیز میخورد.
کلمات، کلام، کلمهها همیشه تو را تعریف میکردند. هربار که احساس کردی گم شدی، تنها شدی، یا تکراری و مکرر شدی، کلمهها راه خروج را نشانت دادند. وقتی افسانۀ شلوغی و نامطمئنی از آینده در دلهای نامطمئن از آفرینش خورشید و ماه و شمس و قمر کاری میکرد که دنیا را آنقدر لامنتها و عظیم ببینی که فقط دستانات به سطحِ سطحِ سطوحش برسد، کلمۀ درست کاری میکرد برای مدتی هم که شده، چشمانت را ببندی تا فقط کمی حس خانه بودن بیاید. وقتی زمان گویا بهقصد، پس از نوجوانی خواست سریعتر بدود، کلمۀ درست کاری میکرد که لحظهای از عمرت را پای یک صفحۀ سفید چشماذیتکنِ خالی تسلیم کنی؛ تا خاطرات فراموششده هنوز بمانند و بعد، همه را بههم مثل الان وصل کنی، تا یک داستان بسازند. همانطور که نزدیک به یکدهه است که داستانگوی قهاری شدی.
وقتی نتوانستی درست ارتباط برقرار کنی، کلمات برایت فاصلهها را قیچی کردند و به بقیه یادآوری کردی که انسانهای نیازمندیاند که مقصود و مرادشان و مقصد نهاییشان در پیشگاه چشمانشان نهان شده و کسی که استخوانهایشان را برای اولینبار ساخت نمیبینند. باعث میشد تعجب کنی از آنچه هویداست و آنچه ناپدید است و بپرسی دیگر چه احساسی مانده که اقرار نکردی؟ بهخاطر اینکه اگر یک کلمه میتواند اینهمه احساس بیندازد گوشۀ یک تصویر ناواقعیِ ناملموس، پس باید تصور کنی که هنوز چه کلمههایی مانده که همهمان هنوز کشف نکردیم.
اما دوست داشتن، به سیرتی در ذات پدرهای خسته و سوگوار و عزادار نهفته شده که نمیتوان معترف نشد تا چهاندازه مرموز و آسمانی است که نیستیاش با هستیاش یکی شده. عجیب آنکه جوئل هیچگاه حس پدریاش را از دست نداده بود و فقط مخفیاش میکرد. بههمین دلیل است که تصمیمها، همه تصمیمات بابایی برای دخترش بودند که فقط و فقط، نمیتواند مرگ دخترش را دوبار تجربه کند ولاغیر. تصور پدر بودن و تصویرسازی از آنچه که ممکن است فردی در جای جوئل، دیده باشد و چشیده باشد، بهخودی خود آنقدر در دنیا بعید و سخت است که نتوان همپایه و ملزومات منطقی برای آن سرهم کرد چه برسد به آنکه برای آن نمایش قسمت پایانی دلیل و برهان آورد. جوئل در آن مسیر برگشت در غروبِ جکسون بههمراه تامی و الی، یکبار برای همیشه برهان مرد بودن را کنار گذاشت و احساس کرد که دوباره پدر است. حالا دیگر نمیشود یک پایان دیگر برای آن داستان درنظر گرفت.
در نگاه به رفتارهای خفی جوئل برای الی، تنها خاتمهای که میتوان برای این نتیجه لحاظ کرد، این است که طی آنهمه سال و بسی رنج در آن سال بیست، جوئل هیچگاه عزاداریاش را برای مرگ تکدخترش تمام نکرد؛ یافتن جایگزینها در روابط عاطفی از دست رفته نشانۀ این است که شخصی هنوز در بند و زنجیر خاطرات گذشته است. وقتی عزیزِ آدمی فوت میکند و با دیدن آدمی دیگر بهمختصات مشابه، سریع یاد عزیز رفته میافتد یعنی هنوز سوگواری تمام نشده و او از صعب دورانها گذر نکرده است. بههمین شکل این مردی که در این مُقال اینهمه کلمه برایش خرج کردیم، در سوگواری دخترش، دوباره دخترش را میبینید و وقتی در پایان، دخترش دوباره در داعیه و درد بیدرمان مرگ مدهوش میشود و از آنجا که جوئل حاضر است همۀ عمرش را بدهد و فقط برگردد به آن روز و آن اتفاق نیفتد، و از آنجا که او با سوگواری مداوم هنوز پدر میماند، محال است که آن روز دوباره تکرار شود.
معلوم نیست این چه حماقتی است که جوئل گرفتارش شده؛ این میزان از وفا در گنجایش احساسی برای مردی که ادعای خشک و بیعاطفه بودنش عالم را کر کرده بود نمیگنجد. همین مورد که پس از هربار مرگ عزیزش، احتمالاً قسمی به همۀ مقدسات آسمان و روی زمین میخورد که دیگر عاشق و دلباختۀ کسی با اوصاف خانواده نشود و کسی را دوست نداشته باشد که بعدها درد دلتنگی آزارش ندهد و ناامید نشود و دردا که بازهم برای این حقه میافتد روی زمین و زانوهایش را خاکی میکند.
مسئله فقط او نیست؛ الی هم ترس از ترک شدن دارد. احتمالاً بهاین دلیل که مادرش او را در خردسالی تنها گذاشت و پدرش را هرگز ندید و «مارلین» او را بزرگ کرد تا پدرش روزگار باشد و مادرش زندگی و هرکجا که برود، نتواند این ادعای سخیف را داشته باشد که «دلم برای خانه تنگ شده». از این رو الی هم نمیخواهد که دوباره تن به دوستداشتنهای الکی بدهد و دوست ندارد که تنها بماند. مشخصاً آنچه که تس قبلاً در جوئل دیده بود تا الی را دست او بسپارد، الی در جوئل دید تا خودش را به او بسپارد تا مواظبش باشد. سپس وفاداری جوئل که در اسرار مردانگی نهفته در رگهای بیرنگش استتار کرده ظاهر میشود و هراندازه که در زمان خداحافظی با برادر کوچولو فکر میکند و میخواهد حواسش را جمعِ دودوتا چهارتای بیعاطفۀ وحشت و بقا بیندازد، ذهنش کشش ریاضی حل کردن ندارد و بهخودش اجازه نمیدهد دستی که محکم بر قفسۀ سینهاش خورد را رد کند.
مهمترین زمان برای زندگی او، همان روزی بود که احساس مادرانگی تس گل کرد و تصمیم گرفت تا بدون اطلاع قبلی به همسرش، او و جوئل الی را به فرزندخواندگی قبول کنند و در اولین روز از زندگی سهنفرۀ جدیدشان، تس مجبور به خداحافظی شود و زندگی عجیبی که بیست سال پیش با یک همسر خداحافظی کرده و تکدخترِ پرحرف داشت دوباره تکرار شود. شاید راست میگویند؛ آدم هیچگاه نمیتواند از گذشتهاش فرار کند و فقط میتواند مرور کند و به انتظار بنشیند تا زمان مرور بعدی فرا برسد.
تو اگر میخواستی جوئل را توصیف کنی، میگفتی «باوفا»؛ اما سخت است اگر بگویی باوفا. باید بگویی بیوفا به قولهایش و اقوالاش و خودش، و بیوفا به بیوفایی زندگیهای وافر و بیشفای بیفرجام و فصلگاهِ بهار فراوان از دلتنگی. تو گفتی جوئل بهتمام کسانی که بهنحوی دلبستهشان شده با جان و دل اهمیت میدهد و تا آخرش به آنها پایبند است حتی اگر به قیمت همهچیزش تمام شود. گاهی اوقات از تو میپرسم: «چگونه میتوانم جبران کنم؟» تو میگویی: «یک قولی بده و به آن پایبند بمان تا ابد. آنگاه اگر توانستی بمانی، بمان.»
اما تو هم قول دادی و فراموش کردی و قول دادی و روی حرفت زدی و دوباره دوست داشتی که دوست داشته شوی و دوباره دودوتا چهارتایت را خراب کردی. ولی اینگونه بود که یادگرفتی، چگونه نگرانی را کنار بگذاری و به.. عشق بورزی. برای من همیشهب دنیا باوفا بمان؛ حالا اگر دوست داشتی، جای خالی را پر کن.
از طرف حسین غزالی؛
اردبیهشتماه 1401
همیشه عزیز؛
همیشه ممنونم.